عجب زمانه اي شده؟
يه روزگاري ميگفتم كي ميشه تا درسو مشق تموم شه و به اين سن برسم ولي الان ميگم هرچي دارم ميدم تا به اون دوره برگردم...همون موقع هايي كه ماهي ميكرديم تو پلاستيك و از پنكه سقفي آويزون ميكرديم...
كلي زنبور قرمز تو پلاستيك جمع ميكرديم و سر كلاس ولشون ميكرديم...
سر كلاس شيمي مسئول اجراي آواز سنتي بودم!...
از پشت مدرسه،پلاكارداي مدرسه رو آتيش ميزديم سر مراسم ها...
تو تبليغات شوراي مدرسه و پشت در مدير ميزدم:
جون مادرتون به من راي بديد...
ديگه اين اخرا هم مدير مدرسه بجاي مديريت ميومد باما فوتبال بازي ميكرد بدون اينكه بپرسه چرا از اول سال تا بحال 3 جلسه رفتيد سر كلاس...
يادش بخير وقتي تي ان تي انداختم تو دفتر مدير و الفرار...
از عهده ي مسئول خريدي كلاس هم بر اومده بودم و دم ظهر كه از خواب پا ميشدم!!!،با يه جعبه نوشابه و يا نون بربري و هندونه ميرفتم سر كلاس و ميديدم از تمام بچه ها گرفته تا معلم كلاس منتظر باباي كلاس هستن!!!تا از خواب ناز بلند شه و تغذيه ميان روز رو بخره و بياره!!!
دلم براي توليد كارنامه هاي قبولي براي بچه ها كلي تنگ شده!
يادش بخير...چقدر مشروطي و ردي رو قبول كردم شخصا!!!و دل خونوادشون رو هم شاد كه بچه خنگشون معدلش بالاي 17 شده!!!
يادش بخير...