تو این پست می خوام یه نامه بنویسم برای یکی از دوستانم که خیلی دلم براش تنگ شده . خاطرات کودکی هایش رو می نویسم تا ازش یادی کرده باشم .
سلام
مدتی بود که می خواستم برات بنویسم ببخشید که دیر شد راستی اگه تونستی بهم یه سر بزن . یادت هست اون درخت ته حیاط رو که مادرت یه تاب روش بسته بود هر روز اون جا بازی می کردی وقتی تاب می خوردی اون قدر بالا می رفتی که گاهی حس می کردی آسمون برای خودت شده .
همیشه می گفتی آرزو دارم یه تیکه ابرو تو دستم بگیرم و با تمام وجودم حسش کنم . عجب شیطنت هایی می کردی یه روز انگشتر مروارید بدلی رو که مادرت برات درست کرده بود خوردی! تا شب گریه می کردی که نکنه بمیرم !
با مادرت مسابقه می گذاشتی تو نماز خوندن می رفتی همه ی نمازهاتو با هم می خوندی بعد کلی برای مادرت قیافه می گرفتی که من نماز سه روزم رو خوندم! چقدر می خندیدیم .
راستی همیشه آرزو داشتی یه نویسنده ی بزرگ بشی امیدوارم اول بزرگ بشی بعد نویسنده شدن رو تجربه کنی .
خاطرات زیاده و مجال کم بگذار با تو خداحافظی نکنم که می دونم چقدر سلام گفتن رو دوست داری پس به تو سلام می کنم ...
فرستنده : اسما
گیرنده : کودکی هایم
پی نوشت ؛ شاید نوشته ام یه جوری بود اما خیلی دلم برای کودکی هایم تنگ شده بود . مدتی از شهید شریفی مرخصی گرفتم که یه کم استراحت کنم .بالاخره ما هم رفتنی شدیم تعطیلات تابستونیه دیگه البته فکر نکنم بتونم زیاد طاقت بیارم .
التماس دعا ، فعلا یا حق .