دخترک کنار دریا نشسته بود و بی خبر از همه جا قلعه ای شنی می ساخت با دستان کوچکش شن ها را روی هم می گذاشت نیم ساعتی که گذشت قلعه اش ساخته شد با خوشحالی رفت تا مادرش را بیاورد که قلعه اش را ببیند اما وقتی برگشت قلعه اش را آب برده بود اشک در چشمانش حلقه بست مادر دستانش را گرفت و او را چند قدم به عقب برد . نزدیک خودش، گفت : دخترم اینجا بشین قلعه ات را دوباره بساز من هم نگات می کنم .
با تشویق های مادر چند دقیقه بعد دخترک قلعه ای ساخته بود بهتر از قبلی .
بگذار این بار نتیجه گیری کنم و بگویم من آن بنده ی گناهکاری بودم که کسی عزیزتر از مادر تشویقم کرد دوباره قلعه ام را بسازم حالا چه باک که آب بیاید و قلعه ام را با خودش ببرد مهم لبخند رضایت اوست و بس .