آخرین باری که با هم حرف مان شد، آن دیوان حافظ جیبی را برایم خریدی. یادت هست؟ صبح سومین روز بعد از بگو مگو، بالای سرم دیدمش. دفعه ی پیش از آن، مجسمه ی خواهر و برادر گیلک را خریده بودی؛ همان که روی میز تحریرم می گذارم. دفعه ی قبل تر هم آمدی توی اتاقم و سلام کردی؛ با لبخند.
یک انگشتری نقره با نگین عقیق برایت خریده ام. داخل بسته ی هدیه، کاغذ تا شده ی کوچکی گذاشته ام؛ نامه است. می خواهم این بار من از تو پیش بیفتم. حتا اگر ناچار شوم هدیه ی روز پدر را پنج روز زودتر بدهم.