دوست خوبم صبا پیشنهاد داده که خاطراتمون رو از ماه مهر و مدرسه و دوستان بنویسم . خاطره که زیاده ولی من از همون کلاس اولم میگم ؛
از اون جایی که من دختر یکی یک دونه خانواده بودم و هستم پدرم مدت ها قبل از شروع مدرسه برام کیف و کفش و روپوش خریده بود از یکی از دوستانش هم یه دوربین عکاسی گرفته بود که لحظه ی تاریخی ! مدرسه رفتن دخترش رو ثبت کنه .
صبح یکی از همین روزای تابستون در خواب ناز بودم که مادرم من رو بیدار کرد اونم کی ؟ ساعت هفت هشت صبح ! که پاشو عکس بگیر !
ماجرا از این قرار بود که دوست پدرم دوربینش رو نیاز داشت برای همین منم مجبور شدم تو تابستون مانتو شلوار مدرسه بپوشم کیف خالی رو بگیرم دستم برم جلوی در وایستم بای بای کنم !
حالا اون عکس ها رو که نگاه می کنیم کلی می خندیم مخصوصا با چشمهای پف کرده ی من و دمپایی پلاستیکی که یادم رفته بود عوضشون کنم !
با اینکه من اصلا مهد و امادگی نرفته بودم ولی نمی دونم چرا روز اول مدرسه هیچ نگرانی نداشتم حتی یادم میاد به مادرم اصرار می کردم که زودتر بره خونه تا من با بچه ها بازی کنم !
روز اول مدرسه وقتی دختر داییم رو دیدم خیلی دوست داشتم با هم تو یه کلاس باشیم ولی موقع کلاس بندی از هم جدا شدیم منم با کمال پررویی پاشدم رفتم کلاس دخترداییم و گفتم خانوم اجازه ! دختر داییمون تو این کلاسه منم می خوام این جا باشم بنده خدا معلم مونده بود هاج و واج گفت باشه برو بشین . منم با لبخند پیروزمندانه ای رفتم نشستم .
همین که زنگ تفریح اول شد من و رفیقم به خیال اینکه مدرسه تموم شده دوان دوان اومدیم خونه اخه رفیقم همسایمون هم بود مادرم که من رو دید با تعجب گفت : تو الان اینجا چی کار می کنی ؟
منم نفس نفس زنان گفتم مامان مدرسه تموم شد من و مهدیه زودتر از بچه های دیگه اومدیم خونه !
از خواهرها و برادرهای خوبم دست به قلم ، سلام ، فاطمه ، یامین ، خود نوشت ، شیدای بی نشون و خانم های خط شکن خط مقدم (چقدر خودمون رو تحویل می گیریم !) می خوام که از خاطرات مدرسشون بنویسن .