آخرین باری که با هم حرف مان شد، آن دیوان حافظ جیبی را برایم خریدی. یادت هست؟ صبح سومین روز بعد از بگو مگو، بالای سرم دیدمش. دفعه ی پیش از آن، مجسمه ی خواهر و برادر گیلک را خریده بودی؛ همان که روی میز تحریرم می گذارم. دفعه ی قبل تر هم آمدی توی اتاقم و سلام کردی؛ با لبخند.
یک انگشتری نقره با نگین عقیق برایت خریده ام. داخل بسته ی هدیه، کاغذ تا شده ی کوچکی گذاشته ام؛ نامه است. می خواهم این بار من از تو پیش بیفتم. حتا اگر ناچار شوم هدیه ی روز پدر را پنج روز زودتر بدهم.
وقتی دنیا اومدم، پدر و مادرم یه اسم به من دادن. مهم نیست چه اسم؛ یه اسم دخترانه ی ساده. اون اسم هیچ چیز خاصی نداشت. با این حال از من آدم خاصی ساخت. همیشه مطمئن بودم اگه اسم دیگه ای داشتم -هر اسم دیگه ای؛ هر اسم ساده ی دیگه ای- آدمی که حالا هستم نبودم. مثلا اگه اسمم سیمین بود احتمالا از چای خوشم می اومد. پس حتا یه اسم دخترانه ی ساده رو نباید دست کم گرفت.
اسما به من گفت: «یه اسم دخترانه ی ساده انتخاب کن. همین طور یه عکس. بعد می تونی شروع کنی.» اصلا راحت نبود. می خواستم اسمی داشته باشم که مشخص کنه از چای خوشم نمی آد!...خب، آلا چه طوره؟..آلا اسم خوبی بود. تصوری که من ازش داشتم هم خوب بود. حالا من دارم با این اسم ِ ساده و عکسی که این کنار می بینین شروع می کنم. ممکنه گاهی وقت ها -فقط گاهی وقت ها- بیش تر از این که شبیه خودم باشم، شبیه دختری باشم که اسمش آلاست. این اصلا چیز بدی نیست؛ این اتفاقیه که هر روز برای همه ی ما می افته.