نوزاد را گذاشتند روی دست هاش و یک، دو قدم عقب رفتند...آن همه صبر...آن همه چشم انتظاری...حالا تمام فرصت ش، همین چند دقیقه بود. تمام دنیا همین چند دقیقه بود. چند قدم عقب تر، آن ها منتظر ایستاده بودند تا امانت را پس بگیرند. امانتِ کوچکی که از آنِ او نبود؛ هرگز از آن او نمی شد.
دست گذاشت روی پاهای نازکش، روی سرش. دست گذاشت روی صورت کوچک مشرقی اش و چشم بر هم گذاشت. «...چند ده قرن پس از من و تو، چند ده قرن اندوه و انتظار، چند ده قرن تنهایی...» چشم باز کرد. صدای همسرش در آهنگ نفس های «م ح م د» گم می شد. صدا می رفت و کلمه ها می ماندند. کلمه ها، قطره اشکی می شدند و می نشستند در کنج چشمخانه. قطره اشک، راهی می شد. می رفت تا روی گونه ی «م ح م د» بنشیند...
نوزاد را گذاشت روی دست هایشان و تکیه زد. با انگشت، رد پای اشک را پاک کرد. زمزمه کرد: «در پناه خدا...» درست مثل مادر موسی.
پی نوشت ها:
1- صبح یک شنبه، هر کجا که هستی، رو به عراق زانو بزن و زیارت نرجس خاتون را بخوان. «..السلام علیکِ ایتها الصدیقه المرضیه. السلام علیکِ یا شبیهه ام موسی...»
2- برای هدیه ی تولدش چه فکری کرده ای؟