دلت را خانه ما کن، مصفا کردنش با من
به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش، پیدا کردنش با من
بیفشان قطره اشکی، که من هستم خریدارش
بیاور قطره ای اخلاص، دریا کردنش با من
اگر درها به رویت بسته شد، دل بر مکن از ما
در خانه دق الباب کن، وا کردنش با من
به من گو حاجت خود را، اجابت می کنم، آری
طلب کن آنچه می خواهی، مهیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ، روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را، جمع و منها کردنش با من
چو خوردی روزی امروز ما را، شکر نعمت کن
غم فردا مخور، تامین فردا کردنش با من
به قرآن، آیه رحمت فراوان است، ای انسان
بخوان این آیه را، تفسیر و معنا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی، مشو نومید از رحمت
تو نام توبه را بنویس، امضا کردنش با من
زن و مرد داخل فروشگاه شدند. زن به کفش های داخل قفسه نگاهی انداخت . از فروشنده خواست که یکی از کفش ها را برایش بیاورد. فروشنده نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپای زن کرد و بعد کفشی را که او خواسته بود به دستش داد.
زن هنوز کفش ها را به درستی ندیده بود که فروشنده آنها را در قفسه جای داد که مبادا زن کفش را زیر چادرش پنهان کند و با خودش ببرد!
بالاخره زن با زحمت بسیار کفش مورد علاقه اش را انتخاب کرد. فروشنده به کفشی که زن انتخاب کرده بود نگاهی انداخت و گفت: ولی فکر نمی کنم قیمت این کفش برای شما مناسب باشه، بهتره ارزون ترش رو انتخاب کنید!!
مرد که از ابتدا سکوت کرده بود و شاهد برخورد فروشنده بود، جلو آمد و عین پولی را که فروشنده خواسته بود پرداخت کرد.
کفش ها را برداشت نرسیده به در، قبل از اینکه از در فروشگاه خارج شود کفش ها را گوشه ای گذاشت و دست زنش را گرفت و دور شد.
پی نوشت؛
مطلبی که خواندید داستان نبود واقعیت بود، آنهم فقط بخشی از واقعیتی که وجود دارد . برای ما که چادری هستیم چنین برخوردهایی کم هم اتفاق نمی افتد.
برای نویسنده ی جوان از جادوی کلمات نوشته بود و اشاره کرده بود که "می توانی" بهتر بنویسی. او با خواندن تمام آن چند خط چقدر از کلمه ی میتوانی خوشش آمده بود. احساس کرده بود که حالا با بهتر نوشتن فقط به اندازه ی یک کلمه فاصله دارد.
به آخر نوشته که رسیده بود فرد صاحب نظر برایش نوشته بود؛ ولی می دانم که آخرش هم " نمی توانی" .
از جادوی کلمات برای نویسنده ی جوان نوشته بود، اما خودش از تاثیر آن دو کلمه ی متضاد در جملاتش بی خبر بود.
روزها و شب هایی که دلتنگ میشوم و بغض سنگینی در گلویم می نشیند و ناگزیر به خلوت تنهایی ام پناه می برم تنها چیزی که در آن لحظات مسکن روحم میشود باران است . انگار درست در لحظات دلتنگی ام از راه میرسد و با قطرات زلالش همه ی دلتنگی هایم را می شوید و با ترانه ای که برایم نجوا می کند آرامشی ژرف را نصیبم می کند .
میدانم که خودت خوب می دانی برای من که اهل شمالم همنشینی با باران به همین دلتنگی ها خلاصه نمی شود ...
اما بگذار اعتراف کنم که مدتی است که باز دلتنگم ؛ دلتنگی ام اما این بار مثل هیچ کدام از دفعات قبل نیست .
دلتنگ خودش هستم ، دلتنگ باران .
اگر قرار باشد یکی از آرزوهایت را برای برآورده شدن انتخاب کنی فرصت زنده بودن را به کدام یکی می دهی؟! این سوال گاهی به سراغم می آید و من از میان تمام آرزوهای رنگارنگم باز می رسم به همان آرزوی سپید دوست داشتنی ، سپید درست مثل لباس احرام حاجیان همان که آرزو دارم بر تن پدر و مادرم ببینم ....
بی تردید من همین آرزو را انتخاب می کنم . درست مثل پدر و مادرم که در چنین روزهایی از آرزوی دیدارش گذشتند تا من به دیدارش بروم . حالا به من حق می دهی که با قاطعیت بگویم من آرزوی سپیدم را انتخاب می کنم ؟!
مادر که می گویند یاد چه می افتی؟ مادر که می گویی، من برخلاف تصور تو یاد دختر 20 ساله ای می افتم که هنوز سرد و گرم روزگار را نچشیده سنگینی بار زندگی را روی شانه های نحیفش حس کرد. داغ رفتن مادرش هنوز تسلی نیافته بود که چشمان مضطرب برادرهایش او را به خود آورد.
شاید از آن به بعد بود که دغدغه های دخترانه اش را برای همیشه در صندوقچه ی فراموشی گذاشت و همچون مادران زندگی اش را بی منت وقف تربیت برادرنش که نه فرزندانش کرد.
او مادر شده بود گرچه برادرانش هرگز او را مادر صدا نکردند و یا حتی روز مادر برایش شاخه گلی هدیه نیاوردند.
شنیده بود با یک نفر خیلی صمیمی هستم؛ آنقدر که برای من شده مثل خواهر نداشته ام. با همان مهربانی همیشگی اش برایم نوشته بود: «این خانم کیه که باهاش خیلی راحتی و مثل خواهرته؟ حسودیم شد که به غیر از من خواهر دیگه ای داری!»
برایش نوشتم ولی ای کاش هرگز این سوال را نمی پرسید. کلی مکافات کشیدم برای نوشتن آن کلمه چهار حرفی که او از داشتنش محروم بود.
م ا د ر