تو کلاس قرآن دیدمش یه دختر آروم، محجوب، زیبا و مثل خودم چادری وقتی دیدمش خدا خدا می کردم که تو یه فرصتی سر صحبت رو باهاش باز کنم تا اگه بشه با هم دوست بشیم خیلی طول نکشید که این آرزوی من برآورده شد داشتم می رفتم خونه که اتفاقا اون هم با من هم مسیر بود جالب این جا بود که اونم تو حرفاش به من گفت که وقتی دیدمت خیلی علاقه داشتم باهات دوست بشم .
فاطمه همون دوستی بود که می خواستم. مدتی از دوستی ما گذشت که یه روز در مورد زندگی خصوصیش ازش سوال کردم چهره اش نشون می داد که باید ازدواج کرده باشه اما تو دستش حلقه ای ندیدم وقتی بهم گفت: تا چند هفته دیگه از شوهرم جدا می شم باورم نمی شد دختری به این جوونی باید مهر طلاق توشناسنامش بخوره ازش خواستم برام از زندگیش بگه و فاطمه گفت:
سن وسالی نداشتم که یه استاد دانشگاه به خواستگاریم اومد با ظاهری کاملا مذهبی همونی که همیشه تو رویاهام می دیدم منم با تکیه به ظاهرش و شغل شریفی که داشت بهش جواب مثبت دادم. بعد ازمراسم ازدواج به کاشان رفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم، اما در همه این سال ها مثل دو تا غریبه زندگی می کردیم. بعد از سه سال متوجه شدم پای دختری در زندگی شوهرم باز شده از اون روز به بعد شوهرم مدام برام از پیامبر (ص) می گفت و اینکه چند تا زن داشتن و دختری که وظیفه خودش می دونه سرپرستی اونو به عهده بگیره! بعدا فهمیدم که اون دختر یکی از شاگردهای شوهرم بوده و خودش از شوهرم کمک خواسته و دست گذاشته رو اعتقادات شوهرم که من یتیمم و کسی رو ندارم و شما به من کمک کنید و شوهرم هم به خیال خودش یه صیغه خواهر و برادری بین خودش و اون خونده و با هم خواهر وبرادر شدن!!! تا بتونه به اون دختر کمک کنه .
دیگه زندگیم کاملا به هم ریخته بود تلفن های وقت و بی وقت و عکس دختری که توی گوشی شوهرم بهم لبخند می زد. یه روز شوهرم اومد خونه و گفت خواهر ناتنیم به همراه خانوادش امشب میان این جا براشون غذا درست کن شب وقتی اون دخترو دیدم اصلا دلم نسوخت چون با نگاه اول فهمیدم که از نظر اخلاقی آدم درستی نیست این قضیه وقتی برام بیشتر ثابت شد که در موردش تحقیق کردم و من خوب می دونستم که این دختر برای شوهرم زن زندگی نمی شه با تمام سختی هایی که تحمل کرده بودم هنوز ماجرا رو به خانوادم نگفته بودم اما دیگه جونم به لبم رسیده بود آخرین دفعه ای که می خواست اونو به خونه بیاره به شوهرم اعتراض کردم و در برابرش مقاومت کردم که به شدت کتکم زد تا دیگه اعتراض نکنم .
مدتی بعد فهمیدم که شوهرم برای اون دختر ماشین خریده و چون پول کم آورده بود با پدر شوهرم تماس گرفته بود و پدر شوهرم هر چی اصرار می کنه متوجه نمی شه پولو برای چی می خواد. زنگ می زنه به من، منم سیر تا پیاز ماجرا رو براش می گم و می گم که مدارک ماشین رو تو کیف شوهرم دیدم که به اسم اون دختر بود. پدر شوهرم هم که مدتی بود به قضایا بو برده بود تلفن می زنه به پدر و مادرم و بهشون می گه که بیاید دخترتون رو نجات بدید.
این اواخر شوهرم که با اون دختر بدحجاب می گشت به من که چادر می گذاشتم می گفت تو چقدر شلخته ای باید چادرت رو برداری و اون طور که من می خوام ظاهرت رو درست کنی ولی من حاضر نشدم این کارو بکنم چون اصلا اعتقاداتم بهم اجازه نمی داد شوهرم هم از اول منو با همین ظاهر دیده بود وبه خواستگاریم اومده بود .
من حاضر نشدم این کارو بکنم مثل بقیه کارهایی که می تونستم بکنم و نکردم می تونستم به دانشگاهی که شوهرم در اون تدریس می کرد گزارش بدم ولی به خاطر خدا این کارو نکردم حتی چند مرتبه ای که حراست دانشگاه شوهرم و اون دخترو باهم گرفتن رفتم شهادت دادم که این دختر فامیل ماست تا ابروی شوهرم نره .
من تمام سعیمو برای نگه داشتن زندگیم کردم ولی حالا شوهرم به همراه اون دختر تو یه خونه با جهیزیه من زندگی می کنن و من تا چند هفته دیگه به صورت توافقی از شوهرم جدا می شم .
بعد از شنیدن ماجرای زندگی فاطمه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط در ذهنم به دلایل شکست زندگی اش فکر می کردم .