وقتی آمدند اول همسایه مان به پا خاست. با چوبی در دست و دیگر هیچ. بعد دوستم محمود بود که با نارنجکی در دست جلو رفت. نارنجک را انداخت و تانک منفجر شد و خودش همان جا افتاد. وقتی آمدند، هفتم مهر سال 59 بود و شهر آباد، وقتی رفتند هیچ چیز از شهر باقی نمانده بود. به یکباره پیدایشان شد، از همه جا سرازیر شدند، مثل انبوه ملخ هایی که به مزرعه هجوم می آورند، مثل بیماری، مثل طاعون. من بودم و برادرم و همسایه مان و دوستم محمود که قبلاً با نارنجکی جلو رفته بود و شهید شده بود.
پرسیدم:با چی؟ گفت:با هر چی، چوب، سنگ، یا تفنگ و ما ایستادیم با چوب و با سنگ و با تفنگ. برادرم اسیر شد. آن وقت فریاد زد مرا بزن. با تیر بزن. و حس برادری نگذاشت که بزنم، همسایه مان با همان چوب ایستاد و به شهادت رسید و من بعد از چهل روز مقاومت با چشمی گریان شهر را ترک کردم. جهان آرا را هم دیدم که پشت بیسیم گریه می کرد و کمک می طلبید. کمکها اندک بود، و یورش خصم گسترده. بیست و چهارم مهرماه شهر ما شهر خون شد و ده روز بعد سقوط کرد. من با اسلحه ام منتظر ماندم تا لحظات انتظار به سر آمد و همه در اردیبهشت سال شصت و یک با عملیات بیت المقدس حرکت کردیم؛ در مرحله چهارم عملیات شهر در دست ما بود، با تعداد زیادی اسیر. کمی قبل تر صدام گفته بود:"اگر خرمشهر را آزاد کنید، من کلید بصره را به شما می دهم." ما که نه. به قول امام(ره) خرمشهر را خدا آزاد کرد، و ما تنها کلید شهر خودمان را می خواستیم که بعد از 575 روز گرفتیم. خوشحال شدیم و اشک شوق ریختیم .