نشسته بودم توی اتاقم و پشتم را کرده بودم بهش، اصلا باهاش قهر بودم ولی او انگار نه انگار هی راه می رفت و حرفهای قبلیش را تکرار می کرد گفتم: نمی خوام . این حرفت هم مثل حرفهای دیگته، یادته دفعه ی قبل انقدر حرفاتو تکرار کردی که قبول کردم بعدش نتیجش چی شد؟ نزدیک بود بیفتم تو چاه، خدا نجاتم داد .
عصبانی شد اومد نشت کنارم با اینکه چهره اش درست مثل خودم بود ولی این دفعه خودشو خیلی زیباتر درست کرده بود کلی به سرو وضعش رسیده بود همیشه وقتی می خواست نظر منو نسبت به کاری عوض کنه چهره شو زیباتر می کرد گفت : دختر خوب قهر نکن دیگه، مگه من همیشه رفیقت نبودم؟ من صلاحتو می خوام بیا و حرف منو گوش کن .
نه نه نه نفس اماره دست از سرم بردار .
این دفعه هر چی خدا گفت همونه .