هر وقت می رفتم خونه شون کلی مکافات داشتم باهاش .خیلی برام عزیز بود ولی اصلا به حجاب و این حرفها اهمیت نمی داد نه اینکه با چادر مخالف باشه روسری رو هم نمی تونست تحمل کنه براش محرم و نامحرم هم نداشت جلوی هیچ کس حجاب نمی گرفت به خاطر همینم مدام بهم ایراد می گرفت که چادرتو بردار چرا روسری سرت کردی؟ وقتی میدید من کار خودمو می کنم شروع می کرد به زخم زبون زدن منم چیزی نمی تونستم بگم، بزرگترم بود فقط سعی می کردم زیاد جلوش آفتابی نشم. به حرف هیچ کسم گوش نمی داد .
تا اینکه یک ماه پیش مریض شد دکترها گفتن یه غده سرطانیه که باید عمل بشه بعدش هم باید بره شیمی درمانی . جلسه های شیمی درمانی که شروع شد موهای قشنگش شروع کرد به ریختن دیگه روسری سرش می کرد حتی پیش محارمش . خوشحالم که حالا حالش خوبه چون اون غده خوش خیم بود .
آخرین دفعه که رفتم خونه شون براش یه روسری خریدم.
یه روسری آبی.
پی نوشت ؛ مثل اینکه قرار نیست این پ . ن دست از سر من برداره اما خب لازمه بگم که من فقط این ماجرا رو همون طور که اتفاق افتاده بود روایت کردم . قضاوتی نکردم چون در این موارد نمی شه قضاوت کرد. اتفاق هایی که خوندید پشت سر هم شکل گرفتن و من نوشتمشون همین .