از وقتی که رفته بودن چند ساعتی گذشته بود حتی یه تلفن هم نکرده بودن که از حالشون خبر بدن باید تا الان برمیگشتن دیگه نگرانی تو چهره ی همه پیدا بود آسمون ابری شده بود شب که شد یه نفر زنگ خونه رو زد یه لحظه شادی رو میشد تو چشمهای تک تک اعضای خانواده دید ولی یه غریبه پشت در بود که خبرهای خوبی نداشت پسر بزرگ خانواده تصادف کرده بود نمی دونم چطور خودشونو رسوندن به بیمارستان .
چند روز بعد تشیع جنازه ، همه سیاه پوشیده بودن بارون می بارید. اونم یه گوشه نشسته بود و زل زده بود به مردم زخم های روی بدنش که هنوز خوب نشده بود ولی از زخم های دلش خبر نداشتم .
یاسمن تنها بچه ی باقی مونده از پدر و مادرش بود تنها نقطه ی سفید مجلس تنها نقطه ی امید اون خانواده ، یکی می گفت: رسم زندگی همینه نباید ازش دلگیر شد .