روی تختش نشست . پرده را کنار زد و خیره شد به اسمان . زیر لب زمزمه کرد : من حتی یک ستاره هم در اسمان ندارم !شب ناراحت و ناامید به خواب رفت. کمی ان طرف تر روی میز تحریرش عینک ذره بینی شیشه شکسته ای ، مدت ها بود که خاک می خورد .