پست قبلی را که روی وبلاگ گذاشتم،نشستم سر ایوان. خوابم نمی برد. دلهره و اضطراب امانم را بریده بود . دو سه هفته ای بود که از خانه ی پدربزرگ خبرهای خوبی نمی رسید . وخامت حال پدربزرگ همه را نگران و پریشان کرده بود . هر کس هر کاری از دستش بر می آمد کوتاهی نمی کرد.
هر بار که تلفن زنگ می زد، انگار زمان متوقف می شد. جواب دادن به تماسها خیلی جرات می خواست! تا آن روز صبح که...
درست ساعت هفت روز صبح دوشنبه بود که از خانه ی پدربزرگ تماس گرفتند. گوشی را که برداشتم صدای پدرم را شنیدم که آرام و محزون گفت: چند نوار قرآن بردار بیا خانه ی پدربزرگ ... بغض کردم ...
هوا ابری بود که به خانه ی پدربزرگ رسیدم . در نگاه همه غم و اشک تلاقی پیدا کرده بود. عمه را که بغل کردم تا تسلی اش بدهم نتوانستم طاقت بیاورم هر دو در آغوش هم گریستیم...
به پدربزرگ که در اتاقش آرام خوابیده بود، نگاه کردم. این بار به پیشوازم نیامد و صورتم را نبوسید . فقط آرام خوابیده بود ... گفتند آب نوشید و چند آیه قرآن زیر لب زمزمه کرد و آرام چشمانش را بست...
از مردادماه به بعد، بارانی نباریده بود و چقدر پدربزرگ چشم انتظار باران بود...
و روز رفتنش عجیب باران می بارید ...
پی نوشت: نوشتن این پست انقدر برایم سخت بود که هر روز به فردا موکولش می کردم، خدا می داند دیدن جای خالی پدربزرگ چقدر سخت است. به قول مادربزرگ هنوز رفتنش را باور نکرده ایم.