یک جعبه شیرینی آورده بود و سه شاخه گل رز قرمز ، بچه ها کلی سر به سرش گذاشتند : ناقلا خبریه؟ شیرینی برای چیه؟ یکی از اون ته گفت شیرینی کافی نیست ها باید شام هم به ما بدی! و همه خندیدند .
جعبه ی شیرینی که خالی شد از بچه ها اصرار که خلاصه نگفتی شیرینی به چه مناسبتی بود؟!
بالاخره رفیق ما گفت برای تولد امام هادی علیه السلام شیرینی و گل خریدم . نیت کردم هر سال برای میلاد ائمه ای که کمتر به یادشون جشن میگیریم شیرینی و گل پخش کنم .
راست می گفت وقتی گفت برای میلاد امام هادی علیه السلام شیرینی و گل خریده بیشترمان خبر نداشتیم اصلا امروز میلاد است !!!
پی نوشت : برای جشن غدیر و ولایت اینجا نوشتم .
1
2
3
نعمت هایت تا بی نهایت ...
عدد کم آوردم می گویم بی نهایت !
پی نوشت :
میخواهیم حسینی شویم...حسینی
شب ها در مسجدالحرام ، گاهی فقط دلت می خواهد یک گوشه بنشینی و خیره شوی به کعبه و محو شوی در ان همه زیبایی و عظمت . ان وقت است که با تمام وجودت درک می کنی چرا خدا حتی برای نگاه کردن به کعبه هم ثواب می نویسد ...
یادم هست وقت وداع از مکه خیلی ناراحت بودم برایم خیلی سخت بود همان موقع یکی به من گفت همه ی کسانی که به مکه می ایند باید روزی از اینجا بروند و برایم این شعر را خواند که: مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه ... انگار ابی بود روی اتش درونم .
پی نوشت : برادر ...
عجب مهم بوده ایم و خبر نداشتیم !
مشاوره امنیتی !
چند روزه حالم گرفته است . واقعا دلم برای این احوالم می سوزه نمی دونم تا کی باید گرفته بمونه !
وقتی قراره ناراحت باشی دلیل زیاده براش اما ، یکی از عزیزترین دوستانم مدتی میشه که با من قهر کرده خب تا اینجاش معمولا تو هر رفاقتی پیش میاد ، ولی باور کنید خودمم نمی دونم چرا ؟ و تمام ناراحتیم از همینه ...
خیلی به کارهای اخیرم فکر کردم ولی اصلا نمی فهمم چه اشتباهی از من سر زده ؟!
تمام سعیم رو کردم تا بهم بگه از چی ناراحت شده ولی حاضر نشد حتی یک کلمه با من صحبت کنه .
اینا رو نوشتم که بگم نمی دونم چی کار کنم ، واقعا نمی دونم ...
پی نوشت : ببخشید که از غم و غصه و ناراحتی نوشتم .
پی نوشت : صبا تو این پست اخرش سوالاتی رو مطرح کرده که خیلی برام جالبه بدونم نتیجه ی این پستش و جوابی که به سوالاتش داده میشه چیه ؟ چون اینا سوال های منم هست ...
دوست خوبم صبا پیشنهاد داده که خاطراتمون رو از ماه مهر و مدرسه و دوستان بنویسم . خاطره که زیاده ولی من از همون کلاس اولم میگم ؛
از اون جایی که من دختر یکی یک دونه خانواده بودم و هستم پدرم مدت ها قبل از شروع مدرسه برام کیف و کفش و روپوش خریده بود از یکی از دوستانش هم یه دوربین عکاسی گرفته بود که لحظه ی تاریخی ! مدرسه رفتن دخترش رو ثبت کنه .
صبح یکی از همین روزای تابستون در خواب ناز بودم که مادرم من رو بیدار کرد اونم کی ؟ ساعت هفت هشت صبح ! که پاشو عکس بگیر !
ماجرا از این قرار بود که دوست پدرم دوربینش رو نیاز داشت برای همین منم مجبور شدم تو تابستون مانتو شلوار مدرسه بپوشم کیف خالی رو بگیرم دستم برم جلوی در وایستم بای بای کنم !
حالا اون عکس ها رو که نگاه می کنیم کلی می خندیم مخصوصا با چشمهای پف کرده ی من و دمپایی پلاستیکی که یادم رفته بود عوضشون کنم !
با اینکه من اصلا مهد و امادگی نرفته بودم ولی نمی دونم چرا روز اول مدرسه هیچ نگرانی نداشتم حتی یادم میاد به مادرم اصرار می کردم که زودتر بره خونه تا من با بچه ها بازی کنم !
روز اول مدرسه وقتی دختر داییم رو دیدم خیلی دوست داشتم با هم تو یه کلاس باشیم ولی موقع کلاس بندی از هم جدا شدیم منم با کمال پررویی پاشدم رفتم کلاس دخترداییم و گفتم خانوم اجازه ! دختر داییمون تو این کلاسه منم می خوام این جا باشم بنده خدا معلم مونده بود هاج و واج گفت باشه برو بشین . منم با لبخند پیروزمندانه ای رفتم نشستم .
همین که زنگ تفریح اول شد من و رفیقم به خیال اینکه مدرسه تموم شده دوان دوان اومدیم خونه اخه رفیقم همسایمون هم بود مادرم که من رو دید با تعجب گفت : تو الان اینجا چی کار می کنی ؟
منم نفس نفس زنان گفتم مامان مدرسه تموم شد من و مهدیه زودتر از بچه های دیگه اومدیم خونه !
از خواهرها و برادرهای خوبم دست به قلم ، سلام ، فاطمه ، یامین ، خود نوشت ، شیدای بی نشون و خانم های خط شکن خط مقدم (چقدر خودمون رو تحویل می گیریم !) می خوام که از خاطرات مدرسشون بنویسن .
خدایا !
باز هم رمضان امد و سفره ات را گشوده ای، دعوتم می کنی که بیایم و مهمانت باشم . من اما خجالت می کشم سر سفره ات بنشینم مگر نه اینکه یک عمر است از این سفره نمک می خورم و نمکدان می شکنم ؟
پس چرا باز هم دعوتم می کنی ؟
راست گفت که :
کرم پیشه تو ، گنه پیشه من
تویی ان که بودی ، منم انکه هستم
صبح شده بود بیدار شدم که نماز صبح بخونم ، رفتم چادرنمازم رو بردارم دیدم نرجس خوابیده . همراه مادرش مهمونمون بودن . نرجس هنوز به سن تکلیف نرسیده بود و نماز خوندن بهش واجب نبود .
نمازم رو که خوندم چشمم به نرجس افتاد که بیدار شده بود یعنی مادرش بیدارش کرده بود برای نماز خوندن!
انتظار داشتم نق بزنه یا بد اخلاقی کنه ولی اروم بلند شدو رفت وضو گرفت .
می خواستم برم تو اتاقم ولی وقتی نرجس ایستاد به نماز خوندن ناخوداگاه محو صورت کوچیک خواب الودی شدم که زیر لب با خدا حرف می زد .
چقدر تو اون چادر سفید گلدار زیباتر شده بود .
خوش به حال خدا .