امیر کوچولو رو که دیدم همراه مادرش اومده بود به جشن میلاد امام زمان (عج) خیلی خوشحال شدم و کلی روحیه گرفتم . امیر پارسال تا نزدیکی های مرگ هم پیش رفته بود اما با نذر مادرش و کمک امام زمان (عج) دوباره به زندگی برگشت .
ولی امسال چیزی که خیلی ازارم میداد نبود فرشته دختر کوچکی بود که سال گذشته در بغلم ارام می نشست و با چشم های کنجکاوش به اطرافش نگاه می کرد فرشته یکسالی هست که مریض شده یعنی نمی تونه راه بره و حتی درست بشینه .
خانواده ی فرشته و خود دخترک که سه بهار بیشتر از عمرش نگذشته به جشن میلاد امام زمان (عج) نیومدند به خاطر نگاه ها و حرف های مردم .
خدا کنه سال دیگه فرشته رو ببینم که کنار امیر نشسته و بازی می کنه ...
این نوشته را که در زیر می خوانید نمی دانم نویسنده اش چه کسی است . تا به حال چندین دفعه این مطلب را خوانده ام و این روزها بیشتر... مثل یک راه حل عملی می ماند برای ...
می گویند وقتی قرار است برای کسی منتظر باشی باید همیشه منتظر باشی یعنی که انتظار ساعت و زمان و وقت نمی شناسد باید یک فعل پایدار همیشگی و دائمی باشد .
برای انجام هر عملی باید تمرین کرد و صبر داشت و اصرار! اصرار در انجام تمرین ! صبر ماندن و پوسیدگی نیست ! صبر سوختن است و چه بگویم از سوختن و ماندن و در خود فرو رفتن ...
تا به حال منتظر بوده ای ؟ منتظر آمدن دوستی؟ هر چه این دوست عزیزتر باشد ، به انتظار آمدنش نشستن هم سخت است! سخت که نه تلخ است! هر قدر که بیشتر دوست بداری بیشتر زجر می کشی و انتظار همیشه تلخ است مگر برای ...
صبر همان انتظار است و انتظار زمانی شیرین است که محبت دوستی که به انتظارش نشسته ای از زبان گذشته باشد و جایی میان سینه هایت و عمیق همچون ... آن موقع دیگر انتظار تلخ نیست شیرین است و لطیف ...
انتظار زمانی قراری گذاشته می شود جنس شوکران می گیرد تلخ و مرگ آور اما در نگاه عاشق عشق زمانی ندارد هر موقع که دلش خواست می آید . بی خبر و با خبر می آید بی هیاهو و شلوغ می آید مثل باد که نوازش می دهد روح را و ...
گفتند که صبر مقدمه ی انتظار است و صبر چیزی نیست که هر کس را توان آن باشد برای صبر باید دلت را بزرگ کنی اندازه دنیا، نه بزرگتر اندازه آسمان، نه بزرگ کنی اندازه زمان، اگر نشد دلت را اندازه خودت بزرگ کن آن موقع است که می توانی در وادی انتظار کسی باشی! که نه تو هنوز هیچ کسی ...
برای صبر باید امید داشت ! امید ... امید و امید و من چه می دانم جنس امید چیست چیزی است از جنس معجزه غیر قابل تعریف فقط باید لمسش کرد! باید وقتی جایی میان سیاهی آرام آرام روشن می شود بود و دید که امید چیست و من چه ناپاکم برای گفتن از امید ...
برای ورود به ساحت عشق باید پاک بود و هر کسی را بار ورود نیست به این سرزمین! سرزمین پاکان منتظر که پاکی شرط اول است برای حضور و پاکی بسی دشوار است و مطاعی است که هر کس دریغ می دارد آن را بر حال خود ...
تو خود حجاب خودی! او آفتاب است ! و تو در سایه و سایه را نیز از خود وجودی نیست که او بهر وجود آفتاب هست شده است ! برای دیدن آفتاب باید سایه ها را کنار زد باید طوفان شد و تمام ابرهای عادات را کنار زد! نور آنجا ایستاده است تو خود را به او برسان ...
برای رفتن باید اهلیت آل آفتاب را پیدا کرد و این کار جز با صبر و امید و انتظار برآورده نخواهد شد که اگر تو را شرم نباشد از آفتاب، او خواهد تابید و تمام روزهایت پر از آبی پاک خواهد شد .
دخترک کنار دریا نشسته بود و بی خبر از همه جا قلعه ای شنی می ساخت با دستان کوچکش شن ها را روی هم می گذاشت نیم ساعتی که گذشت قلعه اش ساخته شد با خوشحالی رفت تا مادرش را بیاورد که قلعه اش را ببیند اما وقتی برگشت قلعه اش را آب برده بود اشک در چشمانش حلقه بست مادر دستانش را گرفت و او را چند قدم به عقب برد . نزدیک خودش، گفت : دخترم اینجا بشین قلعه ات را دوباره بساز من هم نگات می کنم .
با تشویق های مادر چند دقیقه بعد دخترک قلعه ای ساخته بود بهتر از قبلی .
بگذار این بار نتیجه گیری کنم و بگویم من آن بنده ی گناهکاری بودم که کسی عزیزتر از مادر تشویقم کرد دوباره قلعه ام را بسازم حالا چه باک که آب بیاید و قلعه ام را با خودش ببرد مهم لبخند رضایت اوست و بس .
از وقتی که رفته بودن چند ساعتی گذشته بود حتی یه تلفن هم نکرده بودن که از حالشون خبر بدن باید تا الان برمیگشتن دیگه نگرانی تو چهره ی همه پیدا بود آسمون ابری شده بود شب که شد یه نفر زنگ خونه رو زد یه لحظه شادی رو میشد تو چشمهای تک تک اعضای خانواده دید ولی یه غریبه پشت در بود که خبرهای خوبی نداشت پسر بزرگ خانواده تصادف کرده بود نمی دونم چطور خودشونو رسوندن به بیمارستان .
چند روز بعد تشیع جنازه ، همه سیاه پوشیده بودن بارون می بارید. اونم یه گوشه نشسته بود و زل زده بود به مردم زخم های روی بدنش که هنوز خوب نشده بود ولی از زخم های دلش خبر نداشتم .
یاسمن تنها بچه ی باقی مونده از پدر و مادرش بود تنها نقطه ی سفید مجلس تنها نقطه ی امید اون خانواده ، یکی می گفت: رسم زندگی همینه نباید ازش دلگیر شد .
تو این پست می خوام یه نامه بنویسم برای یکی از دوستانم که خیلی دلم براش تنگ شده . خاطرات کودکی هایش رو می نویسم تا ازش یادی کرده باشم .
سلام
مدتی بود که می خواستم برات بنویسم ببخشید که دیر شد راستی اگه تونستی بهم یه سر بزن . یادت هست اون درخت ته حیاط رو که مادرت یه تاب روش بسته بود هر روز اون جا بازی می کردی وقتی تاب می خوردی اون قدر بالا می رفتی که گاهی حس می کردی آسمون برای خودت شده .
همیشه می گفتی آرزو دارم یه تیکه ابرو تو دستم بگیرم و با تمام وجودم حسش کنم . عجب شیطنت هایی می کردی یه روز انگشتر مروارید بدلی رو که مادرت برات درست کرده بود خوردی! تا شب گریه می کردی که نکنه بمیرم !
با مادرت مسابقه می گذاشتی تو نماز خوندن می رفتی همه ی نمازهاتو با هم می خوندی بعد کلی برای مادرت قیافه می گرفتی که من نماز سه روزم رو خوندم! چقدر می خندیدیم .
راستی همیشه آرزو داشتی یه نویسنده ی بزرگ بشی امیدوارم اول بزرگ بشی بعد نویسنده شدن رو تجربه کنی .
خاطرات زیاده و مجال کم بگذار با تو خداحافظی نکنم که می دونم چقدر سلام گفتن رو دوست داری پس به تو سلام می کنم ...
فرستنده : اسما
گیرنده : کودکی هایم
پی نوشت ؛ شاید نوشته ام یه جوری بود اما خیلی دلم برای کودکی هایم تنگ شده بود . مدتی از شهید شریفی مرخصی گرفتم که یه کم استراحت کنم .بالاخره ما هم رفتنی شدیم تعطیلات تابستونیه دیگه البته فکر نکنم بتونم زیاد طاقت بیارم .
التماس دعا ، فعلا یا حق .
قبل از این دو تا پست نوشتم در مورد نقد صدا و سیما یکی تو همین وبلاگ یکی هم تو خط مقدم . قصدم تکرار همون حرف ها نیست تو پستی که در مورد رادیو جوان نوشتم اشاره کرده بودم که نزدیک به یکسال رادیو جوان گوش می کردم اما نگفتم چی شد که دیگه گوش نکردم به نظرم گاهی اوقات بازگو کردن این مسائل می تونه خیلی مفید باشه اونم به عنوان یه مصداق .
برنامه ی "روی خط جوانی " که از رادیو جوان پخش می شد رو خیلی دوست داشتم تا اینکه هفته نامه " یالثارات" مطلبی چاپ کرد و این برنامه رو نقد کرد از اون نقدهای اساسی که قسمت دوم و سوم هم داشت بعد از خوندن این مطالب من به عنوان مخاطب منتظر یه جواب منطقی از طرف این برنامه بودم ولی روی خط جوانی به یکباره با عوض کردن موضوع برنامه اش بحث دیگری رو شروع کرد که در مورد بررسی روزنامه ها بود . لحن مجری ها کاملا تغییر کرد و برنامه دیگه شاد اجرا نمی شد دقیقا یادمه که در شروع یکی از همین برنامه ها عنوان شد به نام اونایی که حرمت قلم رو نگه می دارن !!! این وسط جوون ها مدام زنگ می زدن و سوال می کردن چرا برنامه انقدر غمگین شده بنده های خدا خبر نداشتن برنامه ی مورد علاقه شون هدفش از طرح این موضوع کوبیدن یه روزنامه است و بس .
آخرین روز این بحث اوج بی طرفی صدا و سیما ثابت شد و عوامل این برنامه در ارتباطی مستقیم با سردبیر روزنامه ی شرق یعنی روزنامه ی مخالف یالثارات گفتگو کردن و با آب و تاب فراوان به تعریف از این روزنامه پرداختن . در صورتی که انتظار می رفت این برنامه از روزنامه ی صدا وسیما"جام جم " صحبت کنه و برای اونها تبلیغ کنه . شرق هم در مقابل یک مصاحبه ی کامل با مجریان این برنامه کرد و در همون روزها چاپش کرد . در این ماجرا عملا صدا و سیما به خاطر ناتوانی در جواب به نقدهای یک روزنامه بی طرفی خودش را از دست داد . یک ماه بعد روی خط جوانی تمام شد قرار نبود تمام بشه مجبور شدن تمامش کنن .
سوال های مطرح شده در یالثارات بی جواب ماند مثل سوال های ما از صدا و سیما .
هر وقت می رفتم خونه شون کلی مکافات داشتم باهاش .خیلی برام عزیز بود ولی اصلا به حجاب و این حرفها اهمیت نمی داد نه اینکه با چادر مخالف باشه روسری رو هم نمی تونست تحمل کنه براش محرم و نامحرم هم نداشت جلوی هیچ کس حجاب نمی گرفت به خاطر همینم مدام بهم ایراد می گرفت که چادرتو بردار چرا روسری سرت کردی؟ وقتی میدید من کار خودمو می کنم شروع می کرد به زخم زبون زدن منم چیزی نمی تونستم بگم، بزرگترم بود فقط سعی می کردم زیاد جلوش آفتابی نشم. به حرف هیچ کسم گوش نمی داد .
تا اینکه یک ماه پیش مریض شد دکترها گفتن یه غده سرطانیه که باید عمل بشه بعدش هم باید بره شیمی درمانی . جلسه های شیمی درمانی که شروع شد موهای قشنگش شروع کرد به ریختن دیگه روسری سرش می کرد حتی پیش محارمش . خوشحالم که حالا حالش خوبه چون اون غده خوش خیم بود .
آخرین دفعه که رفتم خونه شون براش یه روسری خریدم.
یه روسری آبی.
پی نوشت ؛ مثل اینکه قرار نیست این پ . ن دست از سر من برداره اما خب لازمه بگم که من فقط این ماجرا رو همون طور که اتفاق افتاده بود روایت کردم . قضاوتی نکردم چون در این موارد نمی شه قضاوت کرد. اتفاق هایی که خوندید پشت سر هم شکل گرفتن و من نوشتمشون همین .