نشسته بودم توی اتاقم و پشتم را کرده بودم بهش، اصلا باهاش قهر بودم ولی او انگار نه انگار هی راه می رفت و حرفهای قبلیش را تکرار می کرد گفتم: نمی خوام . این حرفت هم مثل حرفهای دیگته، یادته دفعه ی قبل انقدر حرفاتو تکرار کردی که قبول کردم بعدش نتیجش چی شد؟ نزدیک بود بیفتم تو چاه، خدا نجاتم داد .
عصبانی شد اومد نشت کنارم با اینکه چهره اش درست مثل خودم بود ولی این دفعه خودشو خیلی زیباتر درست کرده بود کلی به سرو وضعش رسیده بود همیشه وقتی می خواست نظر منو نسبت به کاری عوض کنه چهره شو زیباتر می کرد گفت : دختر خوب قهر نکن دیگه، مگه من همیشه رفیقت نبودم؟ من صلاحتو می خوام بیا و حرف منو گوش کن .
نه نه نه نفس اماره دست از سرم بردار .
این دفعه هر چی خدا گفت همونه .
از ان نهفته ترین احتمال می ترسم
در اخرین قدم از ابتذال می ترسم
از انکه لحظه اخر به حکم تقدیرم
خدا نکرده مجال ، می ترسم
اگر چه بارش باران وضوی پنجره هاست
ز جنس خاکم و از انحلال می ترسم
خدا کند که یقینی ، دوباره شک نشود
حقیقتا من از ایمان کال می ترسم
دوباره تکیه به پرواز می کنم و از این
دو بال خسته و گاهی ، وبال می ترسم
و باز حس جدیدی رجوع کرده به من
زمینی ام ، چه کنم ، از زوال می ترسم
مسافری که قرار است بگذرد ای کاش
گذر کند که من از روز و سال می ترسم
قطار می شود این بیت ها سلیمان شو
بیا من از غزل ، از انفعال می ترسم
و صادقانه بگویم در اوج یک باور
از ان نهفته ترین احتمال می ترسم
شاعر؛ مصومه زرینی
عاشق شده بود حرکاتش، رفتارش حتی حرف زدنش اینو نشون می داد البته به دختره هنوز نگفته بود گذاشته بود تا بعد از چند ماه که آمادگیشو پیدا کرد بره خواستگاری خودش فکر می کرد دختره دوستش داره فکر می کرد چشم انتظارشه فکر می کرد ...
مدتی گذشت ، بالاخره روز موعود رسید تلفن کردن به خونه ی دختر که قرار خواستگاری رو بگذارن . خیلی خوشحال بود اما این خوشحالی زیاد طول نکشید دختر مورد علاقه اش ازدواج کرده بود .
چند روز بعد یه اعلامیه ترحیم زدن رو دیوار، عکس پسر تو اعلامیه بود خودکشی کرده بود زیر عکسش با خط درشت نوشته بودن :
و جوانی این چنین عاشق !!!
با تشکر از دوستم که این ماجرا رو برام تعریف کرد .
راستش وقتی قرار شد وبلاگ داشته باشم از همون اول دوست داشتم وبلاگم به اسم یه شهید باشه بعضی ها نصیحتم کردند که اسم دیگه ای انتخاب کنم ولی من قبول نکردم از اول نیتم همین بود. وقتی وارد دنیای نت شدم تازه فهمیدم اون بعضی ها برای چی این حرفو بهم گفتن، شما وقتی اسم وبلاگ منو می شنوید اولین فکری که به ذهنتون می رسه چیه؟!
حالا چند تا سوال دیگه ما می گیم شهدا زنده اند خیلی وقت ها که مشکلی از خودمون یا کشورمون حل میشه می گیم اونا کمکمون می کنن پس چرا شهدا رو از زندگی روزمرمون جدا کردیم؟ حالا که این وبلاگ داره از دغدغه های آدم های امروزی میگه چرا انقدر عجیبه؟ فکر می کنم این عادتو خودمون ایجاد کردیم یعنی ما وبلاگ نویس ها، یک جور مرزبندی که شاید خیلی زمان بخواد تا شکسته بشه .
تمام تلاشمو می کنم نگاهی که موضوعات دارم مطابق با دین و ولایت فقیه باشه تا خدشه ای به نام این شهید وارد نکنه و این مسئولیت منو دو برابر می کنه اما خوشحالم چون داشتن مسئولیت از بی مسئولیتی بهتره از همه ی دوستانم ممنونم که در این راه کمکم می کنند .
و باور کنیم شهیدان زنده اند.
پاشو کرده بود تو یه کفش که نمی رم هر چی بهش می گفتم اون مادرته، گردنت حق داره قبول نمی کرد چند سالی می شد که به مادرش سر نزده بود حتی به مادرش تلفن هم نمی کرد بهانه اش هم این بود که مادرم بین من و بچه های دیگش فرق می گذاره . کلی براش آیه و حدیث آوردم تا بالاخره قبول کرد که بره به مادرش سر بزنه .
چند روز بعد دیدمش خوشحال بود می گفت مادرش تو این چند وقته اصلا فراموشش نکرده و خیلی چشم به راهش بوده اینو که گفت چشماش پر از اشک شد گفتم : چی شده ؟
گفت یاد حرف دختر کوچکم افتادم که وقتی از خونه ی مادرم برگشتم با عصبانیت بهم گفت مامان چرا رفتی به مادرت سر زدی؟
آخه منم می خواستم وقتی مادر شدم مثل تو دیدن مادرم نرم .
میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها بر همه مسلمانان به خصوص مادرای عزیز مبارک .
این روزها که می گذرد، باور کن هنوز گم نشده ایم میان این همه روزمرگی و گرفتاری. می دانم این هفته روز مادر می رسد و هر کس به یاد مادرش به دنبال هدیه ای است فردا که می آید روز میلاد یاس است و فرداهایی دیگر میلاد هایی دیگر اما باور کن هنوز داغ سامرا کهنه نشده برایمان، هر چه قدر هم که بگویند در حال بازسازی است این داغ حالا حالاها کهنه نمی شود یادمان هست که سقف سرداب غیبتت فرو ریخت و یادمان هست که بارگاه نایبت را مورد حمله قرار دادند.
باور کن خوب می دانیم که همه ی اینها یعنی چه ... آنها مهدویت را مورد حمله قرار دادند و گمان می کنند که ما فراموش می کنیم فکر می کنند میان این همه غبار که آنها ایجاد می کنند گم می شویم اما نه، یادمان هست که تمام این میلادها مقدمه ای است برای رسیدن به میلادت و این روزها چقدر مسئولیتمان سنگین تر شده، دلخوشیم به وجود مقدست و نائب بر حقت .
مهدی فاطمه (س) این روزها برایمان دعا کنید شرمنده نشویم ...
قراره بنویسم از سوم تیر ماه 1384 یه کم سخته چون بعضی از حس ها رو خیلی نمی شه تو کلمه ها بیان کرد.
اما سوم تیر من. آقای احمدی نژاد رو دیده بودم خیلی وقت قبل اون زمانی که شهردار تهران بود و همون زمان خیلی از شخصیتش خوشم اومد وقتی کاندید شدن انتخاب اولم ایشون بود بعد از تحقیقات مطمئن شدم این اولین بار بود که انقدر قاطع تصمیم گرفتم و برای خودمم جالب بود که بعد از تصمیم گیری بر خلاف انتخابات دیگه خودمم وارد میدان شدم البته تو این راه تنها نبودم مادرم، پدرم و حتی برادر کوچکم که نمی تونست رای بده تو این راه کمک کردند .
ما همون زندگی نامه ها و عکس های سیاه سفید دکتر رو چاپ می کردیم و بین مردم پخش می کردیم برای اینکه بتونیم بیشتر تبلیغات کنیم معمولا یه جای ثابت نمی رفتیم هر بار یه مغازه بالاخره با این کار ما سه تا مغازه تو شهر شروع به تبلیغات برای دکتر کردن که خیلی هم فعال بودن.
به خیلی جاها رفتم و با بعضی ها بحث کردم وقتی نتایج دور اول مشخص شد خیلی خوشحال شدم ولی خوب می دونستم این اول راهه چون دور دوم در پیش بود از صمیم قلب دعا کردم فعالیت ها دو برابر شد با خیلی از دوستانم صحبت کردم اکثرا با من هم عقیده بودن یادمه یکی از دوستام همون شب بعد از رای گیری زنگ زد خونمون پشت تلفن کلی ذوق کرد گفت باورت نمی شه تو راه از هر کی می پرسیدم به کی رای دادی؟ اسم احمدی نژاد رو می گفت .
روز سوم تیر خوشحال بودم این اولین بار بود کسی را که من انتخاب کرده بودم همه ی مردم هم انتخابش کرده بودند
به قول یکی از دوستانم خیالم راحت شد بعد از رهبری یه نفر هست که بشه بهش اعتماد کرد .
دولت عشق امد و من ...