امام صادق علیه السلام فرمود : خوشا به حال شیعیان قائم ما که در دوران غیبت او چشم به راه ایشان و منتظر ظهورش می باشند و در همه حالات فرمانبردار اویند .
بحار، ج 2 ، ص 150
وقتی آمدند اول همسایه مان به پا خاست. با چوبی در دست و دیگر هیچ. بعد دوستم محمود بود که با نارنجکی در دست جلو رفت. نارنجک را انداخت و تانک منفجر شد و خودش همان جا افتاد. وقتی آمدند، هفتم مهر سال 59 بود و شهر آباد، وقتی رفتند هیچ چیز از شهر باقی نمانده بود. به یکباره پیدایشان شد، از همه جا سرازیر شدند، مثل انبوه ملخ هایی که به مزرعه هجوم می آورند، مثل بیماری، مثل طاعون. من بودم و برادرم و همسایه مان و دوستم محمود که قبلاً با نارنجکی جلو رفته بود و شهید شده بود.
پرسیدم:با چی؟ گفت:با هر چی، چوب، سنگ، یا تفنگ و ما ایستادیم با چوب و با سنگ و با تفنگ. برادرم اسیر شد. آن وقت فریاد زد مرا بزن. با تیر بزن. و حس برادری نگذاشت که بزنم، همسایه مان با همان چوب ایستاد و به شهادت رسید و من بعد از چهل روز مقاومت با چشمی گریان شهر را ترک کردم. جهان آرا را هم دیدم که پشت بیسیم گریه می کرد و کمک می طلبید. کمکها اندک بود، و یورش خصم گسترده. بیست و چهارم مهرماه شهر ما شهر خون شد و ده روز بعد سقوط کرد. من با اسلحه ام منتظر ماندم تا لحظات انتظار به سر آمد و همه در اردیبهشت سال شصت و یک با عملیات بیت المقدس حرکت کردیم؛ در مرحله چهارم عملیات شهر در دست ما بود، با تعداد زیادی اسیر. کمی قبل تر صدام گفته بود:"اگر خرمشهر را آزاد کنید، من کلید بصره را به شما می دهم." ما که نه. به قول امام(ره) خرمشهر را خدا آزاد کرد، و ما تنها کلید شهر خودمان را می خواستیم که بعد از 575 روز گرفتیم. خوشحال شدیم و اشک شوق ریختیم .
تو کلاس قرآن دیدمش یه دختر آروم، محجوب، زیبا و مثل خودم چادری وقتی دیدمش خدا خدا می کردم که تو یه فرصتی سر صحبت رو باهاش باز کنم تا اگه بشه با هم دوست بشیم خیلی طول نکشید که این آرزوی من برآورده شد داشتم می رفتم خونه که اتفاقا اون هم با من هم مسیر بود جالب این جا بود که اونم تو حرفاش به من گفت که وقتی دیدمت خیلی علاقه داشتم باهات دوست بشم .
فاطمه همون دوستی بود که می خواستم. مدتی از دوستی ما گذشت که یه روز در مورد زندگی خصوصیش ازش سوال کردم چهره اش نشون می داد که باید ازدواج کرده باشه اما تو دستش حلقه ای ندیدم وقتی بهم گفت: تا چند هفته دیگه از شوهرم جدا می شم باورم نمی شد دختری به این جوونی باید مهر طلاق توشناسنامش بخوره ازش خواستم برام از زندگیش بگه و فاطمه گفت:
سن وسالی نداشتم که یه استاد دانشگاه به خواستگاریم اومد با ظاهری کاملا مذهبی همونی که همیشه تو رویاهام می دیدم منم با تکیه به ظاهرش و شغل شریفی که داشت بهش جواب مثبت دادم. بعد ازمراسم ازدواج به کاشان رفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم، اما در همه این سال ها مثل دو تا غریبه زندگی می کردیم. بعد از سه سال متوجه شدم پای دختری در زندگی شوهرم باز شده از اون روز به بعد شوهرم مدام برام از پیامبر (ص) می گفت و اینکه چند تا زن داشتن و دختری که وظیفه خودش می دونه سرپرستی اونو به عهده بگیره! بعدا فهمیدم که اون دختر یکی از شاگردهای شوهرم بوده و خودش از شوهرم کمک خواسته و دست گذاشته رو اعتقادات شوهرم که من یتیمم و کسی رو ندارم و شما به من کمک کنید و شوهرم هم به خیال خودش یه صیغه خواهر و برادری بین خودش و اون خونده و با هم خواهر وبرادر شدن!!! تا بتونه به اون دختر کمک کنه .
دیگه زندگیم کاملا به هم ریخته بود تلفن های وقت و بی وقت و عکس دختری که توی گوشی شوهرم بهم لبخند می زد. یه روز شوهرم اومد خونه و گفت خواهر ناتنیم به همراه خانوادش امشب میان این جا براشون غذا درست کن شب وقتی اون دخترو دیدم اصلا دلم نسوخت چون با نگاه اول فهمیدم که از نظر اخلاقی آدم درستی نیست این قضیه وقتی برام بیشتر ثابت شد که در موردش تحقیق کردم و من خوب می دونستم که این دختر برای شوهرم زن زندگی نمی شه با تمام سختی هایی که تحمل کرده بودم هنوز ماجرا رو به خانوادم نگفته بودم اما دیگه جونم به لبم رسیده بود آخرین دفعه ای که می خواست اونو به خونه بیاره به شوهرم اعتراض کردم و در برابرش مقاومت کردم که به شدت کتکم زد تا دیگه اعتراض نکنم .
مدتی بعد فهمیدم که شوهرم برای اون دختر ماشین خریده و چون پول کم آورده بود با پدر شوهرم تماس گرفته بود و پدر شوهرم هر چی اصرار می کنه متوجه نمی شه پولو برای چی می خواد. زنگ می زنه به من، منم سیر تا پیاز ماجرا رو براش می گم و می گم که مدارک ماشین رو تو کیف شوهرم دیدم که به اسم اون دختر بود. پدر شوهرم هم که مدتی بود به قضایا بو برده بود تلفن می زنه به پدر و مادرم و بهشون می گه که بیاید دخترتون رو نجات بدید.
این اواخر شوهرم که با اون دختر بدحجاب می گشت به من که چادر می گذاشتم می گفت تو چقدر شلخته ای باید چادرت رو برداری و اون طور که من می خوام ظاهرت رو درست کنی ولی من حاضر نشدم این کارو بکنم چون اصلا اعتقاداتم بهم اجازه نمی داد شوهرم هم از اول منو با همین ظاهر دیده بود وبه خواستگاریم اومده بود .
من حاضر نشدم این کارو بکنم مثل بقیه کارهایی که می تونستم بکنم و نکردم می تونستم به دانشگاهی که شوهرم در اون تدریس می کرد گزارش بدم ولی به خاطر خدا این کارو نکردم حتی چند مرتبه ای که حراست دانشگاه شوهرم و اون دخترو باهم گرفتن رفتم شهادت دادم که این دختر فامیل ماست تا ابروی شوهرم نره .
من تمام سعیمو برای نگه داشتن زندگیم کردم ولی حالا شوهرم به همراه اون دختر تو یه خونه با جهیزیه من زندگی می کنن و من تا چند هفته دیگه به صورت توافقی از شوهرم جدا می شم .
بعد از شنیدن ماجرای زندگی فاطمه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم فقط در ذهنم به دلایل شکست زندگی اش فکر می کردم .
به خدا سوگند ظهور نمی شود تا از یکدیگر جدا شوید و با امتحان خالص گردید.
بحار ، ج 52 ، ص 111
راستش وقتی این شعرو خوندم حیفم اومد که برای شما ننویسم این شعر نامزد شعر برگزیده سال 2005 است و کودکی افریقایی ان راسروده و استدلال شگفت انگیز او را در مورد رنگ پوستش بیان می کند.
وقتی به دنیا میام ، سیاهم
وقتی بزرگ می شم،سیاهم
وقتی میرم زیر افتاب،سیاهم
وقتی می ترسم ، سیاهم
وقتی مریض می شم ، سیاهم
وقتی می میرم ، سیاهم ...
و تو ادم سفید
وقتی به دنیا میای ، صورتی هستی
وقتی بزرگ می شی ،سفیدی
وقتی میری زیر افتاب ، قرمزی
وقتی سردت می شه ، ابی می شی
وقتی می ترسی ، زردی
وقتی مریض می شی ، سبزی
و وقتی می میری ، خاکستری می شی ...
حالا تو به من می گی رنگین پوست ؟!!
ما اهمال نمی کنیم در مراعات شما و فراموش نمی کنیم یاد شما را وگرنه بلاها و شداید بر شما نازل می شد.
احتجاج طبری ج 2
این روزها با شنیدن این خبر تلخ دست درازی یکی از استادان دانشگاه به یک دختر محجبه اسمان دل خیلی ها بارانی شده بگذریم از ان بعضی هایی که همیشه می خواهند در این قبیل مسائل بر خلاف نظرعموم ساز مخالف بزنند و یک خودی نشان بدهند که به نظر من در این افراد چیزی به اسم غیرت مرده است و باید به این افراد گفت: اگر دین ندارید ازاده باشید.باید دختر باشیدان هم یک دختر محجبه که بفهمید چه دردی دارد شنیدن این خبر ان هم دریک کشور اسلامی
با شروع طرح مبارزه با بدحجابی چه هیاهویی در کشوربه وجودامد که چه خبراست لازم به این همه سخت گیری نیست باید کارفرهنگی کنیم! حالا درست در همین روزها که خیلی هم ازشروع این طرح نمی گذرد این خبر منتشر می شود خب حتما باز هم باید کارفرهنگی کنیم و ساکت بمانیم تا شاید روزی این مشکل و همه مشکلات دیگراخلاقی حل شود بعضی ها که می گویند دراین کشور خیلی زنان بی ابرو می شوند و اب از اب تکان نمی خورد بله اگر ان روزها جلوی این بی ابروییها گرفته می شد و از فرصت هایی که داشتیم استفاده می کردیم کاربه این جانمی رسید که در محیط دانشگاه چنین عملی صورت بگیرد همیشه مادر به من می گفت : دخترم تو که چادر میگیری دیگر ان خطرهایی که برای یک دختر بدحجاب در جامعه وجود دارد برای تو به وجود نمی اید ولی حالا انگار دیگر چادر را هم بی حرمت می کنند.
امیدوارم این هتاک محاکمه شودو طرح پلیس برای افزایش امنیت اخلاقی اجتماعی ادامه پیدا کند تا دیگر شاهد چنین مسائلی نباشیم .
یا فاطمه (س) بیرق ما چادر خاکی توست .