نمی دانم برای این عکس ها چه توضیحی باید بنویسم. از نارضایتی خانواده شهدا از اجرای این طرح بنویسم یا از چشم های خیس دختر شهیدی که بر سر مزار تکه تکه شده ی پدرش فاتحه میخواند یا از تمام آن خاطره های دوست داشتنی قطعه ی شهدا که با اجرای این طرح از بین رفتند ...
جنایات رژیم صهیونیستی را که شنیده بود، عزمش را جزم کرده بود که اگر بشود هر طور شده برود و عملیات استشهادی انجام بدهد.
چنان محکم این حرف را می زد که شک ندارم اگر می شد هیچ کس جلودارش نبود.
هنوز هم این عقیده را دارد. دست کم هر کاری از دستش بر بیاید دریغ نمی کند. انگار موضوع فلسطین هیچ وقت برایش عادی نمی شود...
پی نوشت: این که نوشتم حرف از یک نفر نبود وظیفه ی هر مسلمانی است که این طور باشد. اگر این طور نیستیم باید به مسلمانیمان شک کنیم!
اشکش جاری شده بود شنیده بود آقا زائراش رو خیلی دوست داره ولی ندیده بود .
اما حالا، حالا که چشم دلش باز شده بود دیده بود که انگار جلوی هر زائر یه امام رضا علیه السلام واسه گوش دادن درد دلش نشسته ...
کاش می شد بگیم قد آقایی خودت دوست داریم...
پست قبلی را که روی وبلاگ گذاشتم،نشستم سر ایوان. خوابم نمی برد. دلهره و اضطراب امانم را بریده بود . دو سه هفته ای بود که از خانه ی پدربزرگ خبرهای خوبی نمی رسید . وخامت حال پدربزرگ همه را نگران و پریشان کرده بود . هر کس هر کاری از دستش بر می آمد کوتاهی نمی کرد.
هر بار که تلفن زنگ می زد، انگار زمان متوقف می شد. جواب دادن به تماسها خیلی جرات می خواست! تا آن روز صبح که...
درست ساعت هفت روز صبح دوشنبه بود که از خانه ی پدربزرگ تماس گرفتند. گوشی را که برداشتم صدای پدرم را شنیدم که آرام و محزون گفت: چند نوار قرآن بردار بیا خانه ی پدربزرگ ... بغض کردم ...
هوا ابری بود که به خانه ی پدربزرگ رسیدم . در نگاه همه غم و اشک تلاقی پیدا کرده بود. عمه را که بغل کردم تا تسلی اش بدهم نتوانستم طاقت بیاورم هر دو در آغوش هم گریستیم...
به پدربزرگ که در اتاقش آرام خوابیده بود، نگاه کردم. این بار به پیشوازم نیامد و صورتم را نبوسید . فقط آرام خوابیده بود ... گفتند آب نوشید و چند آیه قرآن زیر لب زمزمه کرد و آرام چشمانش را بست...
از مردادماه به بعد، بارانی نباریده بود و چقدر پدربزرگ چشم انتظار باران بود...
و روز رفتنش عجیب باران می بارید ...
پی نوشت: نوشتن این پست انقدر برایم سخت بود که هر روز به فردا موکولش می کردم، خدا می داند دیدن جای خالی پدربزرگ چقدر سخت است. به قول مادربزرگ هنوز رفتنش را باور نکرده ایم.
امروز بعد از نماز صبح سری به اینترنت زدم، که دیدن این تصاویر زیبا مرا به حال و هوای دیگری برد ...
بد ندیدم با گذاشتن این پست دوستانی را که تا به حال این تصاویر را ندیده اند در لذت دیدن این تصاویر بدیع و زیبا شریک کنم . گرچه کمی حجم تصاویر بالاست ولی واقعا به دیدنش می ارزد . حلول ماه مبارک رمضان بر همگی مبارک .
التماس دعا ...
2- تصویری بی نظیر از مسجد نبوی
برای نویسنده ی جوان از جادوی کلمات نوشته بود و اشاره کرده بود که "می توانی" بهتر بنویسی. او با خواندن تمام آن چند خط چقدر از کلمه ی میتوانی خوشش آمده بود. احساس کرده بود که حالا با بهتر نوشتن فقط به اندازه ی یک کلمه فاصله دارد.
به آخر نوشته که رسیده بود فرد صاحب نظر برایش نوشته بود؛ ولی می دانم که آخرش هم " نمی توانی" .
از جادوی کلمات برای نویسنده ی جوان نوشته بود، اما خودش از تاثیر آن دو کلمه ی متضاد در جملاتش بی خبر بود.
روزها و شب هایی که دلتنگ میشوم و بغض سنگینی در گلویم می نشیند و ناگزیر به خلوت تنهایی ام پناه می برم تنها چیزی که در آن لحظات مسکن روحم میشود باران است . انگار درست در لحظات دلتنگی ام از راه میرسد و با قطرات زلالش همه ی دلتنگی هایم را می شوید و با ترانه ای که برایم نجوا می کند آرامشی ژرف را نصیبم می کند .
میدانم که خودت خوب می دانی برای من که اهل شمالم همنشینی با باران به همین دلتنگی ها خلاصه نمی شود ...
اما بگذار اعتراف کنم که مدتی است که باز دلتنگم ؛ دلتنگی ام اما این بار مثل هیچ کدام از دفعات قبل نیست .
دلتنگ خودش هستم ، دلتنگ باران .